.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۱→
نگاهم واز روبرو گرفتم وخیره شدم توچشمای متین...لبخندی روی لبم نشوندم وبه شوخی گفتم:نقطه ضعف من وپیدا کردیا!!!هر وخ یه چی ازم می خوای یه جونه دیانا میگی وخودت وخلاص می کنی...آخه نامرد توکه می دونی من روی این اسم حساسم!
انتظار داشتم از حرفم بخنده...یا حداقل یه لبخند کوچیک اما متین ناراحت ونگران بهم خیره شده بود...برای یه مدت طولانی زل زدبهم...
یه آن برق اشک وتوچشماش دیدم!...
نگاهش وکه حالا اشکی شده بود،ازم گرفت وخیره شد به پنجره ومنظره آلوده ای که روبروش قرار داشت.بالحنی که پرازبغض بود،گفت:ارسلان...از هررفیقی واسم عزیزتری!تورو که اینجوری می بینم انگار...انگار...
وساکت شد...به سختی خودش وکنترل می کرد که اشکش جاری نشه!
لبخندمحوی روی لبم نشست...
متین همیشه آدم احساسی بوده وهست...یه رفیق احساساتی بامرام!
تک خنده بی رمقی کردم و بایه حرکت توبغلم گرفتمش...چند بار پشت سرهم به پشتش ضربه زدم...چند ضربه خیلی آروم.
باخنده گفتم:خیر سرت مردی بَبو گلابی!دوماه دیگه قراره یه بچه بهت بگه بابا...بابای این ریختی ندیده بودیم به مولا!نیگا...نیگا کن چه اشکی توی چشماش جمع شده!!!
خنده ای کرد و ضربه محکمی به پشتم زد...باشیطنت گفت:خفه بینیم باو!یه ارسی خر دیوونه بیشتر نداریم که...خو نگرانشیم!بد کاری می کنیم؟
از بغلم جداش کردم ولبخند محوی به روش زدم.
- نگران نباش متین...دیانا رو که پیدا کم،حالم خوب میشه.بلاخره پیداش می کنم وبه این دوری لعنتی خاتمه میدم...
لبخندی تحویلم داد ونگاه دلسوزانه ای بهم انداخت...
یه نگاه از سر ترحم!...از همون نگاه هایی که این روزا شده جواب همه آدمایی که این حرف وبهشون میزنم...وقتی میگم بلاخره دیارو پیدا می کنم،همشون باهمین نگاه خیره میشن بهم...
اومدم دهن باز کنم وچیزی بگم که تقه ای به در خورد وبعد محراب وارد اتاق شد.
چشمم که به چشمش افتاد،یه اخم غلیظ روی پیشونیم نشست...
دلم بدجوری از محراب وبدی که درحقم کرده بود،پر بود...اونقدر که اگه متین جلوم ونمی گرفت،از شرکت بیرونش می کردم تاگورش وگم کنه.حیف که حرف متین واسم ارزش داره...حیف!
انتظار داشتم از حرفم بخنده...یا حداقل یه لبخند کوچیک اما متین ناراحت ونگران بهم خیره شده بود...برای یه مدت طولانی زل زدبهم...
یه آن برق اشک وتوچشماش دیدم!...
نگاهش وکه حالا اشکی شده بود،ازم گرفت وخیره شد به پنجره ومنظره آلوده ای که روبروش قرار داشت.بالحنی که پرازبغض بود،گفت:ارسلان...از هررفیقی واسم عزیزتری!تورو که اینجوری می بینم انگار...انگار...
وساکت شد...به سختی خودش وکنترل می کرد که اشکش جاری نشه!
لبخندمحوی روی لبم نشست...
متین همیشه آدم احساسی بوده وهست...یه رفیق احساساتی بامرام!
تک خنده بی رمقی کردم و بایه حرکت توبغلم گرفتمش...چند بار پشت سرهم به پشتش ضربه زدم...چند ضربه خیلی آروم.
باخنده گفتم:خیر سرت مردی بَبو گلابی!دوماه دیگه قراره یه بچه بهت بگه بابا...بابای این ریختی ندیده بودیم به مولا!نیگا...نیگا کن چه اشکی توی چشماش جمع شده!!!
خنده ای کرد و ضربه محکمی به پشتم زد...باشیطنت گفت:خفه بینیم باو!یه ارسی خر دیوونه بیشتر نداریم که...خو نگرانشیم!بد کاری می کنیم؟
از بغلم جداش کردم ولبخند محوی به روش زدم.
- نگران نباش متین...دیانا رو که پیدا کم،حالم خوب میشه.بلاخره پیداش می کنم وبه این دوری لعنتی خاتمه میدم...
لبخندی تحویلم داد ونگاه دلسوزانه ای بهم انداخت...
یه نگاه از سر ترحم!...از همون نگاه هایی که این روزا شده جواب همه آدمایی که این حرف وبهشون میزنم...وقتی میگم بلاخره دیارو پیدا می کنم،همشون باهمین نگاه خیره میشن بهم...
اومدم دهن باز کنم وچیزی بگم که تقه ای به در خورد وبعد محراب وارد اتاق شد.
چشمم که به چشمش افتاد،یه اخم غلیظ روی پیشونیم نشست...
دلم بدجوری از محراب وبدی که درحقم کرده بود،پر بود...اونقدر که اگه متین جلوم ونمی گرفت،از شرکت بیرونش می کردم تاگورش وگم کنه.حیف که حرف متین واسم ارزش داره...حیف!
۶.۸k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.